شاعر : ناشناس نوع شعر : مرثیه وزن شعر : مستفعلن مستفعلن فعولن قالب شعر : ترجیع بند
عـمـر سـفـر آمـد به سر مـدیـنـه داغ دلـم شـد تــازه تـر مــدیــنـه
فــریـاد زن اعـلام کـن خـبـر ده برگـشتـه زیـنـب از سفـر مدینه
از کربلا و شام و کوفه سوغات آوردهام خـون جـگــر مــدیــنــه
هـم دادهام از دست شـش بـرادر هـم دیــدهام داغ پــسـر مــدیــنـه
از کـاروان بیحـسیـن و عـباس اُمُّالـبـنـیـن را کـن خـبـرمدیـنـه
گـردیـده جـسـم یـوسـف پـیـمـبـر از قـلـب زیـنب پـارهتـر مدیـنـه
پـیــراهــن اورا بـگـیــر ازمـن بـر مـادرم زهــرا بـبـرمـدیــنـه
بر یـوسف زهـرا ز سـوز سیـنه
قرآن بخوان، قرآن بخوان مدینه
جان مرا لـب تـشـنـه سربریـدند هجده عزیزم را بهخون کشیدند
هم پیکـرش را پـارهپـاره کردند هم سینهاش را از سنان دریـدند
گه دور خـیمهگه به دور مـقـتـل با کـعـب نـی دنـبـال ما دویـدنـد
با کام خـشک ازهـیجـده عزیزم در پیش چشمانم چو سر بریـدند
از کـربلا تا شـام لحـظـه لحـظـه رأس حـسینم را بهنـیـزه دیـدنـد
اعضای او گـردیده سوره سوره آیــات قــرآن ازلـبـش شـنـیـدنـد
حـالاکه آمـد این سفـربه پـایـان اکنون که ازره کاروان رسیدند
بر یـوسف زهـرا ز سـوز سیـنه
قرآن بخوان، قرآن بخوان مدینه
دادم ز کف گـلهـای پـرپـرم را عـبـدالله و عـبـاس و اکـبــرم را
راهـم مـده راهـم مـده که با خود نـآوردهام گـل هـای پــرپــرمرا
دیــدم بـه روی شــانـۀ ذبــیــحـم با کـامعـطشان ذبح اصغـرم را
تـا سـر بـریـدنـد از تن حـسـیـنـم دیـــدم لـب گـــودال مــــادرمرا
وقتی سکـینه تازیـانه می خـورد کــردم صـدا جــد مــطـهــرمرا
دردا که بـا پـیـشـانـی شـکـسـتـه دیــدم بـه نـی رأس بـــرادرمرا یک روزه یک باغ گلم خزان شد از دسـت دادم یـار و یــاورمرا
بر یـوسف زهـرا ز سـوز سیـنه
قرآن بخوان، قرآن بخوان مدینه عریانِ تن درخون شناورش بود پیراهـنش گـیسوی دخـترشبود
آبیکه زخمش را به قتلگه شست در آن یم خون اشک مادرش بود
وقتی که جسمش را به بر گرفتم لبهای من برزخم حنجرش بود
یک سـوی او نعـش عـلی اکـبـر یک سوی اودست برادرش بود
من زائر جـسـمـش کـنار گـودال زهـرا به کـوفه زائر سرش بود
پیـشانـیـش را جـای سنگ دشمن نقش سم اسبان به پـیکـرش بود
بـا من بـنـال از داغ آن شهـیـدی کزنوک نی چشمش به خواهرشبود
ازنیزه و شمشیرو تیروخنجر بر زخم دیگر زخم دیگرش بود